اشعار سیمین بهبهانی
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان وبلاگ شخصی نسرین و آدرس nasrin71.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 126
بازدید کل : 8154
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 82
تعداد آنلاین : 1



وبلاگ شخصی نسرین
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, :: 22:43 ::  نويسنده : سید نسرین موسوی       

 

وفادار

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم / درحسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن / بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگار که چون ناله مرغان شباهنگ / در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب / در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

میمیرم از این درد که جان دگرم نیست / تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم

تا بوده ام ای دوست وفادار تو بودم / بگذار بدانگونه وفادار بمیرم

 

فوق العاده

 نیمی از شب می گذشت و خواب را
 ره نمی افتاد در چشم ترم
جانم از دردی شررزا می گداخت
خار و سوزن بود گفتی بسترم
بر سرشکم درد و غم می بست راه
می شکست اندر گلو فریاد من
بی خبر از رنج مادر ، خفته بود
 در کنارم کودک نوزاد من
خیره گشتم لحظه یی بر چهره اش
 بر لب و بر گونه و سیمای او
نقش یاران را کشیدم در خیال
تا مگر یابم یکی مانای او
شرمگین با خویش گفتم زیر لب
 با چه کس گویم که این فرزند توست ؟
 وز چه کس نالم که عمری رنج او
 یادگار لحظه یی پیوند توست ؟
گر به دامان محبت گیرمش
 همچو خود آلوده دامانش کنم
ننگ او هستم من و او ننگ من
 ننگ را بهتر که پنهانش کنم
 با چنین اندیشه ها برخاستم
جامه و قنداق نو پوشاندمش
بوسه یی بر چهر بی رنگش زدم
زان سپس با نام مینا خواندمش
ساعتی بگذشت و خود را یافتم
 در گذرگاهش و در پشت دری
شسته روی چون گل فرزند را
 با سرشک گرم چشمان تری
از صدای پای سنگینی فتاد
 لرزه بر اندام من ، سیماب وار
طفل را افکندم و بگریختم
دل پر از غم ، شانه ها خالی ز بار
روز دیگر کودکی بازش خبر
 می کشید از عمق جان فریاد را
 داد می زد : ای ! فوق العاده ای
خوردن سگ ، کودک نوزاد را

 

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر ، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
 در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد
 آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد
 دیده اش در چهره ی زن خیره ماند
 ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود
 چنگ بر دامان او زد بی شکیب
 لیک رویایی خیال انگیز بود
 در دل تاریک شب ، بازو گشود
وان خیال زنده را در بر گرفت
اشک شوقی پیش پای او فشاند
 دامنش را بر دو چشم تر گرفت
 بوسه زد بر چهره ی زیبای او
بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد
خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر
پرده ی رؤیای او را پاره کرد
 سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد
 نیم خیزی کرد و در بستر نشست
 بر لبان خشک سیگاری نهاد
 داور اندیشه ی مغشوش او
 پیش او ، بنوشته ی مغشوش او
 پیش او ، بنوشته طوماری نهاد
وندر آن طومار ، نام آن کسان
 کز ستم ها کامرانی می کنند
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند
نام آنکس کز هوس هر شامگاه
 در کنار آرد زنی یا دختری
روز ، کوشد تا شکار او شود
 شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر
 رغبتی سوزنده را تسکین دهد
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد
سردی ی تسکین جانفرسای او
 چون غبار افتاد بر سیمای او
 زیر این سردی ، به گرمی می گداخت
اخگری از کینه ی فردای او

 

ای زن

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
 گویی گل شکفته ی دنیایی
 گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
 گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
 گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
 تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
 ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
 چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
 ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
 از جسم و جان و راحت خود کاهی
 تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
 خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
 گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی
 در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
 چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
 در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
 هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت
 تقوای مرمی ،‌دم عیسایی
 چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی
 استادتو ، به داتش همچون آب
 ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
 این سان که در جبین تو می بینم
 کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
 در کار خویش ، آگه و دانایی
 ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
 بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی
 ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی
 تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
 تا خود به پاسخم چه بفرمایی

 

خونبها

مرکبی از توانگری مغرور
 آفتی شد به جان طفلی خرد
 طفل در زیر چرخ سنگینش
جان به جان آفرین خویش سپرد
 پدر و مادر فقیرش را
خلق از این ماجرا خبر دادند
 آن دو بدبخت روزگار سیاه
شیون و آهو ناله سر دادند
مادر از جانگدازی آن داغ
 بر سر نعش طفل رفت از هوش
خشک شد اشک دیدگان پدر
 خیره در طفل ماند ،‌ لال و خموش
وان توانگر پیام داد چنین
که : به در شما دوا بخشم
غرق خون شد اگر چه طفل شما
غم چه دارید ؟ خون بها بخشم
ئای از این سفلگان که اندیشند
 زر به هر درد بی دواست ،‌ دوا
زر به همراه داغ می بخشند
داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟
بار اول ،‌ جواب آن پیغام
 بود پیدا که غیر عصیان نیست
لیک معلوم شد ضعیفان را
 پنجه با زورمند ، آسان نیست
عاقبت خون بها قبول افتاد
 زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود
که به رد عطیه و انعام
طفل را هستی ی دوباره نبود
 روزی آن داغدیده مادر را
دوستی بی خبر ز یار و دیار
 فارغ از ماجرای محنت دوست
آمد از بهر پرسش و دیدار
 نگهی خیره ، هر طرف ،‌ افکند
 خانه را با گذشته کرد قیاس
با گلیمی اتاق زینت داشت
 روی در بود پرده یی کرباس
در زوایای فقر ، این ثروت
سخت در چشم زن بعید آمد
 نگهش زیرکانه می پرسید
کاین تجمل چسان پدید آمد ؟
مادر داغدیده گفتی خواند
که چه پرسش به دیدگان زن است
 کرد دیوانه وار ناله و گفت
 وای !‌این خون بهای طفل من است

 

معلم و شاگرد

بانگ برداشتم : آه دختر
 وای ازین مایه بی بند و باری
 بازگو ، سال از نیمه بگذشت
از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم؟کی؟همین روزها آه
 آه ازین مستی و سستی و خواب
 معنی ی وهده های تو این است
 نوشدارو پس از مرگ سهراب
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک
 این تویی کاین چنین باز ماندی
 دیده ی دختران بر وی افتاد
 گرم از شعله ی خود پسندی
 دخترک دیده را بر زمین دوخت
شرمگین زینهمه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید
چشم غمگین پر آب خود را
 پا ،‌ پی پا نهاد و نهان کرد
پارگی های جوراب خود را
بر رخش از عرشق شبنم افتاد
چهره ی زرد او زردتر شد
 گوهری زیر مژگان درخشید
دفتر از قطره یی اشک ، تر شد
اشک نه ، آن غرور شکسته
بی صدا ، گشته بیرون ز روزن
پیش من یک به یک فاش می کرد
 آن چه دختر نمی گفت با من
 چند گویی کتاب تو چون شد ؟
 بگذر از من که من نان ندارم
 حاصل از گفتن درد من چیست
دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم
 ناله ی خود که : ای وای بر من
وای بر من ، چه نامهربانم
 شرمگینم ببخشای بر من
نی تو تنها ز دردی روانسوز
 روی رخسار خود گرد داری
 اوستادی به غم خو گرفته
همچو خود صاحب درد داری
 خواستم بوسمش چهر و گویم
ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم
 هر دو بر شاخه ی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم
لیک دانستم آنجا که هستم
 جای تعلیم و تدریس پندست
 عجز و شوریدگی از معلم
 در بر کودکان ناپسندست
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو ناله ها را شکستم
 دیده می سوخت از گرمی ی اشک
لیک بر اشک وی راه بستم
با همه درد و آشفتگی باز
 چهره ام خشک و بی اعتنا بود
 سوختم از غم و کس ندانست
 در درونم چه محشر به پا بود
 

سرود نان

مطرب دوره گرد باز آمد
 نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
ای کوبان و دست افشان شد
دلقک جامه سرخ چهره سیاه
شیزی ز جمع بستاند
سر خویش بر گرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی ی او
رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده یی زد به شیخ دستاری
کودکان را به سوی خویش کشید
که : بهار است و عید می اید
مقدم فرخ است و فیروز است
شادی از من پدید می اید
این منم ، پی نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
لیک ، آهسته ، نغمه اش می گفت
که نه از شادیم پی نانم
مطرب دوره گرد رفت و ، هنوز
نغمه یی خوش به یاد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه ی خویش
 که همان نغمه را برآرم از او
 

نغمه روسبی

بده آن قوطی سرخاب مرا
 رنگ به بی رنگی ی خویش
روغن ، تا تازه کنم
پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که میشکین سازم
گیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم که مسان
تنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی را
در خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگری
ه سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام که سرمست شوم
خنی خود خنده زنم
 چهره ی ناشاد غمین
هره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفسی دیشب من ه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ،‌ گفتم
ندیدم که چنین زیبا بود
وان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کرد
آنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد
پر کس بی کسم و زین یاران
غمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنند
جز لحظه ی کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینی
که کشد ست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندی
که برد زنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می اید
کاین زمان شادی او می باید
لب من ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بکش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش


نظرات شما عزیزان:

وارث
ساعت5:49---26 ارديبهشت 1392
با اشعار مرحوم عباس بهبهانی در خدمتم.

Reza
ساعت0:02---11 خرداد 1390
سلام.نسرین خانم شعرای قشنگی تو وبلاگتون نوشتید.
امیدوارم امتحاناتونم به این قشنگی بنویسید.
نسرین خانم به وبلاگمون سر بزنید.
موفق باشید.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: